نامه دوست
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
نامه دوست
نوشته شده در پنج شنبه 6 آبان 1395
بازدید : 455
نویسنده : بيك بابا

 

آری آن روز در ایستگاه پایانی نبودیم بلکه تازه ایستگاه مبدا

بود که باید شروع به حرکت می کردیم . ساعتی نگذشته

بود که راننده مینی بوس گفت جلوتر نمی رم چون

از ایستگاه دارخوین شادگان به بعد هم آب

گرفتگی است و هم خود رو های

شخصی مجاز به تردد نیستند

و اگر هم بروم امکان

رسیدن به مقصد نیست .

در صورتی که ما تا زه قدم

در راه گذاشته بودیم و به اجبار

به همراه سایرین پیاده حرکت کردیم و

تازه بوی باروت و صدای انفجار به همراه

فریاد های عاشقانه یا حسین را می شنیدیم و

احساس می کردیم و پوتین های واکس زده و براق

دیگر رنگ خاک بودند و لباس های اطو کشیده شوره

می بستند وهرجا نگاه می کردی دکل های برق با سیم های

بریده درکنار تانک و نفر بری سوخته افتاده بودند و فقط زمانی که

ماسه های داغ به وسیله باد به صورت می خورد و صورت

سفید کم ریش و کرم مالی شده را همانند نان لواش

تازه برشته و تاول زده می کرد روی از آنهابر

می گردانیم و اشک های کریه و خنده با

هم سرازیر می شدند و غرورهای

جوانی تبدیل به آگاهی های

جوانی می شد.راستی

هنوز پل بهمنشیر و ایستگاه 7

و سید عباس  را که فراموش نکرده ای ؟

زیر تیغ نخل ها غلتیدن و راه رفتن و گفتن آخ واخ

.دنبال مین گشتن و خنثی کردن آنها به خصوص مین های

ضد تانک و التماس از فرمانده که جناب مقداری فتیله و چاشنی

لازم داریم و مقداری هم حضور شما را می خواهیم مخلوط کنیم

( صدای خنده همه می آمد) به خدا از صبح رفتیم سمت خرمشهر پیرمان

در آمده تا این تی ان تی ها وسی 4 را تهیه کنیم و بیاوریم برای تمرین خرج

گذاری وآتش بازی . بنده خدا می گفت: حضور ما هنوز به درد می خورد

؛ننم گفته لازمش دارم  . دورباره التماس که به جان خودمان آقا

فتیله را به خاطر شما دراز تر می گیریم و برایتان جان

پناه می سازیم و او پاسخ می داد: از دست شما

تبعیدی ها چه کنم بریم بریم ،محاسبات 

دقیق باشد خرج گذاری بر اساس

محاسبات باشد اگر دراز شدید

همدیگر را حلال کنید من

نیاز به حلالیت شما دارم نه حلالیت شما.

اگر مردی اون ستون های بتنی و لوله های فولادی

را هدف قرار دهید و زمان را به حدی پیش بینی کنید

که امکان خروج از نفوذ را داشته باشید؛ گردن شکسته  مگه

تو خونه خالت خرج گذاری می کنی ؟ در منطقه امن هم باید جوری

عمل کنی که احساس کنی در منطقه نفوذ( دشمن) هستی .یادت است با

علامت دست اعلام خبر می کردیم که الفرار . صدای زیبای انفجار

را همزمان می کردیم با صدای انفجار اثابت گلوله های بعثی

به زمین . شب در سنگر چه خوش بودیم (پختن غذای

محلی ترک و کرد و لر وبلوچ و غذای ای برادر .

ورود فرمانده و بالش بازی و پاره شدن پتوی

درب سنگر و بالشت ها و بیدار بودن تا

صبح و اینکه صدا امینی بلند می شد

بدو بدو وقت نمازه صبحه  وتازه

می فهمیدیم که وقت آموزش

برای عملیات شب آینده است).ورود

کاروان یزد در جزیره مینو موقع عصر گاهی

چه خوشحال بودیم که خدایا آدم هم دیدیم ولی بکوب

بکوب عراق نگذاشت بیشتر با آنها باشیم چون لباس های

آنها نیز همرنگ لباس های ما شده بود به هم نگاه می کردیم که

بابا ایول به همت این پیر مردان. راستی می  دانی چرا هیچ موقع از

عملیات تخریب  دکل های ارتباطی  عراق به دوستان حرفی نزدیم و داوودی

موج گرفتگی خود را به خنده گذراند تا آسیب های  آنجنانی دید ؛ زخمی شدن فرخی

هم داستانی شده بود.همه و همه باید در بین ما و فرمانده و ستاد می ماند و بازگو نمی شد؟

وای ؛ صحبت های جراح بیمارستان طالقانی  همه را روده بر کرده بود و خود

فرخی هم ریسه می رفت و بعد می گفت آخ  وای .سخنرانی نماز جماعت

مغرب در سنگر چه شخنرانی بود به ویژه زمانی که سخنران از

سنگر فرار کرد و بچه ها دربیابان دنبالش بودند که

برگردانند ؛ میدانم که عملکرد امیری در روز

چهارشنبه سوری فراموشمان نخواهد شد

و فحش ها و حرکات نریم موسی با

زبان عربی به دوستان دشمنان

وطن از روی خاکریز به

طور واضح شنیده

می شود . چه رشوه هایی

نریم موسی می گرفت : ببین اگر

چند مشت پسته ندین یک توپ 106 از

کنار سنگرتان میزنم و می روم .وای از آن

روزی که پسته نبود و آقا دو گلوله به سمت عراق

پرتاب می کرد و از محل دور می شد و بچه های سنگر

تا صبح بیدار می ماندند.  ترکش خوردن لباس های امیری روی

طناب و جریان ملا نصرالدین  هم واقعا خنده دار بود و روز آخر امیری

روی خاک و شروع عند ربهم ... اوچه باصفا بود . بچه همدانی کی بود؟ اسمش

فراموشم شده با آن هیکل قوی ؛ عکسش را دارم ولی .... از داوودی خبر داری چی شد

سر بچه هاش چه آمد  ؟ خیلی بی معرفتیم قبول داری؟پل نو و پل مارد وشلمجه و

گمرک برای خود؛ بچه محل هایی داشتند ولی چی شده بود که هر کس می آمد

آنجا احساس غربت نمی کردو خود را بچه همانجا می دانست .به قول

اون بنده خدا همانکه شبها با ماسک ضد شیمیایی می خوابید:

(اخوی  آخه شلمچه مسیر ورود امام رضا ع بود و معراج

خیل شهدا  وگلوگاه عملیاتی ).ماهشهر و کمپ های

الف ب و گرمای مطلوب و سواری بر محل بار

کمپرسی ها در مسیر ماهشهر و خرمشهر

چه زیبا بود . چفیه در روی صورت

فقط محافظ ماسه های درشت بود

و مثال الک بر رخ گرفتن را

تداعی میکرد .حمام آبادان

با آن پیر مرد خوش

برخورد و بازار و تغار ماست

لاین احمد آباد وجلو شهرداری و بیمارستان

و مخابرات آبادان امروز برای خود محلی تازه ساز

شده اند ولی حیف ماپیر و کهنه تر شده ایم و مردان گرینفی

( فیلم اخراجی ها) شروع به تاختن کرده اند و خود را تک تیراندازان

آن روزگار جا می زنندبه نحوی که هیچ مویی لای درزحرفشان نمی رود.حتی

به افسانه های خارج کردن چند عکس و مقداری لباس و فرش وکپسول های گاز و

آیینه شکسته از زیر آوار خانه های خرمشهر اشاره می کنند و خوردن چایی

در ایستگاه حسینی و سایر ایستگاه های صلواتی را فوز عظیم تبلیغ

می کنند .دراستخر و سونا و جکوزی هرچه نگاه میکنی نقصی در

آنها نمی بینی ولی در صد جانبازی ها و داستان پردازی های

آنها به حدی است که انسان شرمنده می شود چرا این

حوادث جنگی را دیگران مشاهده نکرده اند.

یادت می آید وقتی بعد از چند ماه قصد

خانه کردیم دیدی در قطار چه

وضعیتی داشتیم از

شنیدن صدای زن و بچه

وحشت زده و تبدار شده بودیم

ودر ایستگاه تهران تصمیم به برگشت

بعدی گرفتیم.میدانی احساس می کنم مرا سرکار

کذاشتی  ؛ از کجا فهمیدی که من قصه های شنیده شده

را می تولنم بازگو کنم چون تمام این ها را خودت به من تعریف

کرده ای ولی امروز میخواهی برایت قصه گویی کنم  یا اینکه قصد  گرفتن

تست هوش از من داری ؟ من تسلیمم و دارای هوش پایین؛ دست از سرما بردار

و رضه خوان دیگری دعوت کن. من از 6ماهه اول حضور در چنوب و

به خصوص از والفجر مقدماتی چیزی نخواهم گفت . همین

قدر هم  زیاد شد. عهد کرده بودیم اینگونه باشد.سلام

مرا به خانواده ات برسان و ازطرف من احوال

پرس باش.



:: برچسب‌ها: نامه , دوست , خاطره ,



مطالب مرتبط با این پست
.