پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
چیچست و فردوسی(2)
نوشته شده در چهار شنبه 30 دی 1394
بازدید : 615
نویسنده : بيك بابا

چیچست در شاهنامه فردوسی (در ستایش محمود)

ز کوه اندر آوردمش تازیان

خروشان و نوحه‌زنان چون زنان

ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی

یکی سست کردم همی بند اوی

بدین جایگه در ز چنگم بجست

دل و جانم از رستن او بخست

بدین آب چیچست پنهان شدست

بگفتم ترا راست چونانک هست

چو گودرز بشنید این داستان

بیادآمدش گفته راستان

از آنجا بشد سوی آتشکده

چنانچون بود مردم دلشده

نخستین برآتش ستایش گرفت

جهان‌آفرین را نیایش گرفت




چیچست و فردوسی(1)
نوشته شده در چهار شنبه 30 دی 1394
بازدید : 616
نویسنده : بيك بابا

دریاچه ارومیه و شبستر در اشعار فردوسی

داستان خسرو پرویز

بهشتم بیاراست خورشید چهر

سپه را بکردار گردان سپهر

ز درگاه برخاست آوای کوس

هواشد زگرد سپاه آبنوس

سپاهی گزین کرد زآزادگان

بیام سوی آذرابادگان

دو هفته برآمد بفرمان شاه

بلشکر گه آمد دمادم سپاه

سرا پردهٔ شاه بردشت دوک

چنان لشکری گشن وراهی سه دوک

نیاطوس را داد لشکر همه

بدو گفت مهتر تویی بررمه

وزان جایگه با سواران گرد

عنان بارهٔ تیزتگ راسپرد

سوی راه چیچست بنهاد روی

همی‌راند شادان دل وراه جوی

بجایی که موسیل بود ارمنی

که کردی میان بزرگان منی

به لشکر گهش یار بندوی بود

که بندوی خال جهانجوی بود

برفت این دوگرد ازمیان سپاه

ز لشکر نگه کرد خسرو به راه

به گستهم گفت آن دلاور دومرد

چنین اسپ تازان به دشت نبرد

برو سوی ایشان ببین تاکیند

برین گونه تازان زبهر چیند

چنین گفت گستهم کای شهریار

برانم که آن مرد ابلق سوار

برادرم بندوی کنداورست

همان یارش ازلشکری دیگرست

چنین گفت خسرو بگستهم شیر

که این کی بود ای سوار دلیر

کجاکار بندوی باشد درشت

مگر پاک یزدان بود یاروپشت

اگر زنده خواهی به زندان بود

وگر کشته بردار میدان بود

بدو گفت گستهم شاها درست

بدان سونگه کن که اوخال تست

گرآید به نزدیک وباشد جزاوی

ز گستهم گوینده جز جان مجوی

هم آنگه رسیدند نزدیک شاه

پیاده شدند اندران سایه گاه

چو رفتند نزدیک خسرو فراز

ستودند و بردند پیشش نماز

بپرسید خسرو به بندوی گفت

که گفتم تو راخاک یابم نهفت

به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید

همان مردمی کو ز بهرام دید

وزان چاره جستن دران روزگار

وزان پوشش جامهٔ شهریار

همی‌گفت وخسرو فراوان گریست

ازان پس بدو گفت کاین مردکیست

بدو گفت کای شاه خورشید چهر

تو مو سیل را چون نپرسی زمهر

که تا تو ز ایران شدستی بروم

نخفتست هرگز بباد بوم

سراپرده ودشت جای وی است

نه خرگاه وخیمه سرای وی است

فراوان سپاهست بااوبهم

سلیح بزرگی وگنج درم

کنون تا تو رفتی برین راه بود

نیازش ببرگشتن شاه بود

جهاندار خسرو به موسیل گفت

که رنج تو کی ماند اندرنهفت

بکوشیم تا روز توبه شود

همان نامت از مهتران مه شد

بدو گفت موسیل کای شهریار

بمن بریکی تازه کن روزگار




دروغ
نوشته شده در یک شنبه 27 دی 1394
بازدید : 647
نویسنده : بيك بابا

نعلم نگر نهاده برآتش که عنبرست

وز طره طوق کرده که از مشک چنبرست

تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست

شکر به می سرشته که یاقوت احمرست

زلف سیه گشوده که این قلب عقربست

روی چو مه نموده که این مهر انورست

در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست

در تاب کرده طره که هندوی کافرست

برقع ز رخ گشاده که این باغ جنتست

وز لب شراب داده که این آب کوثرست

برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست

بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست

موئی بباد داده که عود قماری است

زاغی بباغ برده که خال معنبرست

سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست

وز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرست

قوس قزح نموده که ابروی دلکشست

ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست

از شمع چهره داده فروغی که آتشست

برگوشوار بسته دروغی که اخترست

در جوش کرده چشمهٔ چشمم که قلزمست

در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست

 



تبریز و خاقانی
نوشته شده در چهار شنبه 23 دی 1394
بازدید : 681
نویسنده : بيك بابا

چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند

عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند

نیست بستان خراسان را چو من مرغی

مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند

گنج درها نتوان برد به بازار عراق

گر به بازار خراسان شدنم نگذارند

نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد

چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند

چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق

که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند

عیسیم منظر من بام چهارم فلک است

که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند

همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت

گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند

چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی

به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند

یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین

با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند

یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام

که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند

آری افلاک معالی است خراسان چه عجب

که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند

من همی رفتم باری همه ره شادان دل

دل ندانست که شادان شدنم نگذارند

ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم

در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند

در خراس ری از ایوان خراسان پرسم

گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند

گردن من به طنابی است که چون گاو خراس

سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند

هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه

خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند

از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود

که گه صبح خروشان شدنم نگذارند

منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب

خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند

نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم

که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند

درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران

چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند

جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر

کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند

گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود

که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند

بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری

چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند

بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک

مستقیم ره امکان شدنم نگذارند

باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم

که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند

مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال

چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند

بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت

می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند

گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد

گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند

فید بیفایده بینم ری و من فید نشین

که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند

روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است

شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند

ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است

پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند

این دو صادق خرد و رای که میزان دلند

بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند

وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند

بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند

دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم

کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند

عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند

بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند

منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت

طالب کوره و سندان شدنم نگذارند

دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت

وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند

از وطن دورم و امید خراسانم نیست

که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند

ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون

محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند

فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین

دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند

ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب

به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند

همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد

جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند

هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم

تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند

هم گذارند که گوی سر میدان گردم

گر خلال بن دندان شدنم نگذارند

آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر

باز پس گشته که باران شدنم نگذارند

و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر

چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند

گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن

باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند

ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم

نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند

هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم

بو که در راه گروگان شدنم نگذارند

ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن

گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند

 



سبلان از دیدگاه خاقانی
نوشته شده در دو شنبه 14 دی 1394
بازدید : 651
نویسنده : بيك بابا

قبلهٔ ابدال قلهٔ سبلان دان                           کو ز شرف کعبه‌وار قطب کمال است

کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد                  جامهٔ احرامیان که کعبهٔ حال است      

در خبری خوانده‌ام فضیلت آن را                   خاست مرا آرزوش قرب سه سال است      

رفتم تا بر سرش نثار کنم جان                     کوست عروسی که امهات جبال است        

چادر بر سر کشید تا بن دامن                      یعنی بکرم من این چه لاف محال است      

مقعد چندین هزار ساله عجوزی                   بکر کجا ماند این چه نادره حال است    

 موسی و خضر آمده به صومعهٔ او                  صومعه دارد مگر فقیر مثال است        

هست همانا بزرگ بینی آن زال                    چادر از آن عیب پوش بینی زال است    

گفتم چادر ز روی باز نگیری                          بکر نه‌ای شرم داشتن چه خصال است  

از پس بکران غیب چادر غیرت                        بفکن خاقانیا که بر تو حلال است        




پاسخ رنجنامه آقای فدایی
نوشته شده در یک شنبه 13 دی 1394
بازدید : 619
نویسنده : بيك بابا

جناب آقای حسین فدایی:

باسلام

رنجنامه شمارا به عنوان یک ایرانی خواندم که از ادبیات خوبی بهره گرفته بودید ولی آنچه ماحصل آن بود عبارتند از:

1-      کانلیزه نشان دادن حضرت امام ره در مورد پذیرش قطعنامه 598 وتطهیر سایر فرماندهان و همچنین انتقام گیری های سیاسی.

ملاحظات: اگر حضرت امام ره  کانالیزه بودند هرگز نظر فرماندهان را نمی خواستند، اگر حضرت امام ره کانالیزه بودند از وضعیت مناطق جنگی مطلع نبودند.( جنگدین با کتانی در جنگ را 




تبریک
نوشته شده در جمعه 11 دی 1394
بازدید : 660
نویسنده : بيك بابا

 

ایام بر پیروان حضرت مسیح ع  مبارک

 




درد بشری
نوشته شده در پنج شنبه 10 دی 1394
بازدید : 762
نویسنده : بيك بابا

 

بزرگترین

درد  رایج در بین انسان های

جهان  فراموش کردن مقصد است .

فراموش کردن هدف و مقصد رایج ترین حماقت

بشری است. و سخت ترین دردبشریت فراموشی هویت

خود است .کاش برای درمان آین دو بیماری ، دارویی ساخته شود.


:: موضوعات مرتبط: , سرگرمی ها , ,
:: برچسب‌ها: هویت , فراموشی ,