کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد جامهٔ احرامیان که کعبهٔ حال است
در خبری خواندهام فضیلت آن را خاست مرا آرزوش قرب سه سال است
رفتم تا بر سرش نثار کنم جان کوست عروسی که امهات جبال است
چادر بر سر کشید تا بن دامن یعنی بکرم من این چه لاف محال است
مقعد چندین هزار ساله عجوزی بکر کجا ماند این چه نادره حال است
موسی و خضر آمده به صومعهٔ او صومعه دارد مگر فقیر مثال است
هست همانا بزرگ بینی آن زال چادر از آن عیب پوش بینی زال است
گفتم چادر ز روی باز نگیری بکر نهای شرم داشتن چه خصال است
از پس بکران غیب چادر غیرت بفکن خاقانیا که بر تو حلال است