زندگی نامه ووصیت نامه شهدای دیزج خلیل.بهروز افتخاری
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 256
نویسنده : بيك بابا

توجه:اطلاعات ارایه شده زیرصرفاً گپی از سایت های اینترنتی است

شهید بهروز افتخاری

فرزند حسین

متلد1341

سهادت 17/11/59 میمک

در سال 1342 شمسی نوزادی در خانه حاج حسین آقا در روستای دیزج خلیل شهرستان شبستر چشم به جهان گشود که همه اهل خانه را خوشحال و خندان کرد. پدر نوزاد که نوحه خوان روستا بود و از محبوبیت زیادی برخوردار بود، با شنیدن خبر تولد پسرش خدا را شکر کرد و در گوش فرزندش اذان گفت.

پدر و مادر، کودکشان را با تربیت قرآنی بزرگم میکردند و اکثراً صدای یا حسین (ع) یا زهرا (س) در خانهشان بلند بود.

در این محیط با صفا بود که شهید بهروز افتخاری رشد کرد و در 7 سالگی وارد دبستان مینو شد و با نمرات عالی درسهایش را سپری میکرد. بهروز کلاس آموزش قرآن ندیده بود ولی خیلی خوب قرآن تلاوت میکرد و خداوند استعداد تلاوت قرآن را به او عنایت کرده بود.

نوجوان متدین، مقطع راهنمایی را با شوق زیادی آغاز کرد. به خاطر صوت زیبایش دانش آموزان و معلمان او را دوست میداشتند چون پدرش نوحه خوان بود او نیز برخی از مرثیه های را یاد گرفته بود و زمزمه میکرد.

ایام محرم حال و هوای روستایشان متفاوت از دیگر ایام میشد. صدای زیارت عاشورا و عزاداری در آن طنین انداز میشد. شبها دستههای عزاداری به دیگر محلهها مهمان میشد. شبی عزاداران محله غیبلو مهمان کوچه بهروز شدند و پس از سینه زنی در مسجد جامع اجتماع کردند. بهروز خیلی مشتاق بود او هم نوحه خوان کند ولی پدرش نگران بود که نتواند حق جمع را اداء کند لذا مخالفت کرد.

با اصرار آقای احمد دلشاد رضایت حاج حسین را جلب کرد و بهروز با اعتماد به نفس میکروفن را بدست گرفت و برای حضرت علی اصغر(ع) نوحه خواند. عزاداران منقلب شدند و سینه زدند و از ادب و اخلاص بهروز تشکر کردند.

ورود به مقطع دبیرستان مصادف شد با پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران علیه رژیم منفور پهلوی. بهروز به همراه پدر در تظاهرات شرکت میکرد و علیه حکومت طاغوت شعار میداد او عاشق حضرت امام خمینی (ره) بود و میگفت. این رهبر بزرگی است که ملت ایران را به لطف خدا از دست ظالمان نجات داد و هر چه دستور دهد به آن عمل میکنم.

در تابستان سال 1359 جهت کار کردن در کنار پسر عمههایش به تهران رفت و روزها با عشق و علاقه کار کرد. شبها نیز عضو بسیج مستضعفین شده بود و در مسجد نگهبانی میداد.

31 شهریور 59 عراق با حمایت استکبار جهانی به ایران حمله کرد و بهروز به همراه تعدادی از بسیجیها برای گذراندن آموزش نظامی راهی پادگان شد و دورهٔ آموزش سلاح را گذراند. سپس برای دیدار والدین و اقوام به روستای دیزج خلیل برگشت و پس از زیارت آنان دوباره به تهران بازگشت و امضای پدرش را در زیر فرم ثبت نام به جبهه جعل کرد و پساندازهای چند ماه کارگری را به جنگ زدگان هدیه نمود.

در اوایل دی ماه 1359 عازم جبهههای حق گردید و به عنوان آرپیجی زن در 17/10/59 در عملیات آزاد سازی ارتفاعات میمک شرکت نمود و رشادتهای زیادی از خود نشان داد و محبوب هم رزمان خود شد.

خیانتهای ابوالحسن بنی صدر که فرماندهی کل قوا را به عهده داشت موجب عدم پشتیبانی آتش توپخانه گردید و تعدادی از نیروها مظلومانه به شهادت رسیدند. بهروز و چند نفر دیگر به شدت زخمی شد، و به بیمارستان ایلام انتقال یافتند؛ و پس از اقدامات اورژانسی به بیمارستان هدایت تهران منتقل شدند.

بهروز جراحت عمیقی داشت ولی روحیهاش را از دست نداده بود و میگفت به پدرم و مادرم اطلاع ندهید انشاالله به زودی خوب میشوم و به جبهه بر میگردم. پسر عمهاش مجبور شد وقتی بهروز را به بیمارستان شهید آیت الله مصطفی خمینی منتقل میکردند تا عمل جراحی انجام دهند، به پدر و مادر بهروز خبر دهد و آنها نیز سریع خود را بر بالین فرزندشان رساندند. بهروز حال خوبی نداشت زخمهای عمیقی داشت که او را رنج میداد.

میگفت: وقتی بر بالین بهروز بودم تشنه بود و آب طلب میکرد ولی پزشکان دادن آب را ممنوع کرده بودند. مجبور بودم پارچه را خیس کرده، بر لبان سوزانش بگذارم تا از عطش بهروز کم شود. بهروز ذکر یا حسین بر لب داشت تا این که پس از 40 روز بستری در 17/11/59 به شهادت رسید و پیکر مطهرش به شبستر آذربایجان شرقی منتقل شد و با شکوه زیادی تشیع گردید. چون اولین شهید منطقه اورنق و انزاب بود حضور مردم ستودنی شد.

پس از عزاداری، مادرش میگوید: نزدیک عید آماده مراسم چهلم بهروز میشدیم خانه ما رونق خود را از دست داده بود پدر بهروز خیلی غمگین بود. تحمل دوری او را نداشت. شبی بغضش ترکید و بلند گریه کرد و گفت: یا قمر بنی هاشم دلم برای پسرم تنگ شده است میخواهم پسرم را ببینم و ... نیمههای شب بود که در زدند. نمیدانم خواب بودم یا بیدار؟ وقتی در را باز کردم بهروز را پشت در دیدم. کد خبر: ۶۱۰۰ تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۲ - ۱۰:۱۵ - 13November 2013

ماه محرم حال و هوای روستا فرق داشت. صدای زیارت عاشورا و نوحه توی کوچه پس کوچه های روستا طنین انداز می شد. شب ها دسته های عزاداری به دیگر روستاها مهمان می شدند. یک شب هم دسته ای در محله در روستای دیزج خلیل شهرستان شبستر مهمان شده بود. بهروز کوچک خیلی دلش می خواست نوحه خوانی کند ولی پدر نگران بود نکند بهروز از پس آن برنیاید. با اصرار بزرگ جمع پدر راضی شد تا میکروفون را به بهرو دهند. آن شب نوحه علی اصغر خوانده شد. عزاداران منقلب شده بودند. مجلس که تمام شد همه از بهروز تشکر کردند و همین باعث شده تا بهروز در آینده نوحه خوان خوبی شود.

***

پسر عمویش تعریف می کند: وقتی به بستر بهروز رسیدم تشنه بود و آب می خواست. پزشکان هم آب را ممنوع کرده بودند. مجبور بودم پارچه را خیس کنم و بر لبان بهروز بگذارم تا کمی از عطشش کم شود. مدام ذکر یا حسین به لب داشت تا اینکه بعد از 40 روز به شهادت رسید و چون اولین شهید محله بود با شکوه زیادی تشییع شد.

مادر شهید بهروز افتخاری می گوید: نزدیک عید آماده مراسم چهلم بهروز بودیم. رفتن بهروز پدرش را خیلی غمگین کرده بود و تحمل دوری او را نداشت. شبی بغضش ترکید و بلند گریه کرد و گفت: یا قمر بنی هاشم دلم برای پسرم تنگ شده است میخواهم پسرم را ببینم و ... نیمههای شب بود که در زدند. نمیدانم خواب بودم یا بیدار؟ وقتی در را باز کردم بهروز را پشت در دیدم.

زبانم بند آمد، چیزی نتوانستم بگویم، بهروز سلامی کرد و گفت: مادر جان به زیارت کربلا میرفتیم که گفتند پدرت خیلی بیتاب است برو او را ببین و برگرد. دیگر چیزی نفهمیدم وقتی چشم خود را باز کردم خود را روی تخت بیمارستان دیدم.

 

زبانم بند آمد و چیزی نتوانستم بگویم، بهروز سلامی کرد و گفت: مادر جان به زیارت کربلا میرفتیم که گفتند پدرت خیلی بیتاب است برو او را ببین و برگرد. دیگر چیزی نفهمیدم وقتی چشم خود را باز کردم خود را روی تخت بیمارستان دیدم. کد خبر: ۳۲۲۶۳ تاریخ انتشار: ۰۷ آبان ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۱ - 29October 2014






مطالب مرتبط با این پست
.