چیچست و فردوسی(1)
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
چیچست و فردوسی(1)
نوشته شده در چهار شنبه 30 دی 1394
بازدید : 616
نویسنده : بيك بابا

دریاچه ارومیه و شبستر در اشعار فردوسی

داستان خسرو پرویز

بهشتم بیاراست خورشید چهر

سپه را بکردار گردان سپهر

ز درگاه برخاست آوای کوس

هواشد زگرد سپاه آبنوس

سپاهی گزین کرد زآزادگان

بیام سوی آذرابادگان

دو هفته برآمد بفرمان شاه

بلشکر گه آمد دمادم سپاه

سرا پردهٔ شاه بردشت دوک

چنان لشکری گشن وراهی سه دوک

نیاطوس را داد لشکر همه

بدو گفت مهتر تویی بررمه

وزان جایگه با سواران گرد

عنان بارهٔ تیزتگ راسپرد

سوی راه چیچست بنهاد روی

همی‌راند شادان دل وراه جوی

بجایی که موسیل بود ارمنی

که کردی میان بزرگان منی

به لشکر گهش یار بندوی بود

که بندوی خال جهانجوی بود

برفت این دوگرد ازمیان سپاه

ز لشکر نگه کرد خسرو به راه

به گستهم گفت آن دلاور دومرد

چنین اسپ تازان به دشت نبرد

برو سوی ایشان ببین تاکیند

برین گونه تازان زبهر چیند

چنین گفت گستهم کای شهریار

برانم که آن مرد ابلق سوار

برادرم بندوی کنداورست

همان یارش ازلشکری دیگرست

چنین گفت خسرو بگستهم شیر

که این کی بود ای سوار دلیر

کجاکار بندوی باشد درشت

مگر پاک یزدان بود یاروپشت

اگر زنده خواهی به زندان بود

وگر کشته بردار میدان بود

بدو گفت گستهم شاها درست

بدان سونگه کن که اوخال تست

گرآید به نزدیک وباشد جزاوی

ز گستهم گوینده جز جان مجوی

هم آنگه رسیدند نزدیک شاه

پیاده شدند اندران سایه گاه

چو رفتند نزدیک خسرو فراز

ستودند و بردند پیشش نماز

بپرسید خسرو به بندوی گفت

که گفتم تو راخاک یابم نهفت

به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید

همان مردمی کو ز بهرام دید

وزان چاره جستن دران روزگار

وزان پوشش جامهٔ شهریار

همی‌گفت وخسرو فراوان گریست

ازان پس بدو گفت کاین مردکیست

بدو گفت کای شاه خورشید چهر

تو مو سیل را چون نپرسی زمهر

که تا تو ز ایران شدستی بروم

نخفتست هرگز بباد بوم

سراپرده ودشت جای وی است

نه خرگاه وخیمه سرای وی است

فراوان سپاهست بااوبهم

سلیح بزرگی وگنج درم

کنون تا تو رفتی برین راه بود

نیازش ببرگشتن شاه بود

جهاندار خسرو به موسیل گفت

که رنج تو کی ماند اندرنهفت

بکوشیم تا روز توبه شود

همان نامت از مهتران مه شد

بدو گفت موسیل کای شهریار

بمن بریکی تازه کن روزگار






مطالب مرتبط با این پست
.